خاطرات من

اینجا ارمی بیان مینویسد *^* اومارا چان ( امیرحسین )

این وبلاگ دیگر بروز نخواهد شد_اخرین خاطره


دریافت

.

.

سلام بچه ها فکر کنم خیلی وقت میشه که دیگه اینجا پست نزاشتم :(

.

.

راستش دیگه نمیتونم اینجا پست بزارم و دیگه این وب بروز نمیشه 

.

.

میخواستم قبلش بگم که هیچوقت فراموشتون نمیکنم و همتون تو قلبم جا دارید... 

.

البته که تو این وب هنوز هم هستم 

.

امممم 

.

همه چی از یک روز شروع شد یک روز که مثل همیشه داشتم توی اینترنت میگشتم خیلی تصادفی سرچ کردم چگونه مرموز باشیم 

.

.

و اولین مطلبی که اومد این وبلاگ بود همون روزم من و مامانم نشستیم و سعی کردیم وبلاگ درست کنیم با اینکه دو ساعت طول کشید ولی من خیلی هیجان داشتم اون روز تونستم اولین پستم رو منتشر کنم 

.

.

که اگه اشتباه نکنم این بود :

.

.

امروز بعد از اینکه از هفت خوان ثبت نام گذشتم

.

فکر کنم وقتش باشه که اولین پستم رو بزارم 

.

 .

خب به قول پاتریک : بیریم جشن بیگیریم 

.

و بعدش هم فکر کنم یک عکس گذاشتم زیرش که الان یادم نمیاد چی بود 

.

و اولین کامنتم هم ساربان بود که نوشته بود مبارک باشه 

.

.

اوضاع یک چند وقتی همین بود ولی زندگی همیشه مثل اونی که میخوای پیش نمیره بعد از یک چند وقت خاطره نویسی یکی از دوستام وبلاگم رو هک کرد و همه ی مطالب و نظرات عزیزم رو از من گرفت 

.

منم تا یک چند وقت ناراحت بودم و دیگه انگیزه ای نداشتم که بخوام شروع کنم 

.

ولی من تونستم ... من شروع کردم و دقیقا 28 مهر 99 بود که کسی که به اسم لاو میشناسید گفت میخوام تو وب خودم تبلیغت رو بزارم منم کلی خوشحال شدم و تا فرداش دنبال مننده هام 2 برابر شدن

.

( از همین تریبون دوباره از تشکر میکنم 💔 )

.

.

.

و بازم گذشت تا به تقلید از کاخ سفید بیان اینجا رو ساختم هر چند ادمین هاش خیلی پر کار نبودن... و اسمش هم یکجور اسکی از هری پاتر و محفل فوق بود...

.

.

بعد نزدیک های عید یکی از دوستام گیر داد که منم میخوام وبلاگ نویس شم

هر چی بهش گفتم این کار اصلا با روحیات تو نمیخونه و نمیتونی تو کتش نرفت و این وب رو براش ساختم که البته چندوقت بعد گفت درس دارم و من الان دارم تنها اونو میچرخونم

.

.

ولی الان دیگه نمیتونم تو این وبلاگ بنویسم اینجا یکجور هایی وبلاگ مرده هاست نصف کسایی که دنبال میکنن کلا حساب بیان خودشون رو پاک کردن بقیه هم میان که فقط یک اعلام حضوری کنن و میرون

.

پس...

.

.

تو دست تکان می‌دهی
و من تو را میان جمعیت پیدا می‌کنم
چه خوش خیالم نفهمیدم
تو خداحافظی می‌کردی

.

.

همیشه قول میدم به یادتون بمونم به یاد اون روزایی که عصبانی بودم و تنها خوشحالیم این وبلاگ بود به یاد اون روز هایی که به سرم میزد بیام اینجا رو حذف کنم وبه یاد اون اون روزی که با هفت فرشته بی تی اس تو همین وبلاگ آشنا شدم ...

.

.

امیدوارم شما هم اومارا چان رو فراموش نکنید 💔

خداحافظ برای همیشه :)

.

.

.
.

 .

پ.ن : مدل حرف زدنم یه جوری بود انگار میخواستم وب های دیگه رو تبلیغ کنم ولی اینجوری نیست

.

.

.

.

پ.ن 2 : REB اگه داری این پپست رو میخونی جواب اخرین جواب کامنتم رو بده @_@

تقریبا نا مناسب برای گروه سنی الف و ب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هعییییی

کلی مطلب هست که دیگه نمینویسم 

شاید چون دستم به قلم نمیره

شاید هم چون میترسم کسی ازشون سو استفاده کنه

باید به من جایزه نوبل ترسو بودن را داد

ولی چیزی که واضحه اینه که اگه کلاس انلاین ادامه پیدا کنه ... سردرد های من هم همینطور بیشتر میشه

و اینکه کی امتحان را اختراع کرد ؟

خاطرات من : جایی برای جمع کردن عتیقه ها دور هم :)
نویسندگان
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan